Montag, 23. Februar 2009

رگ بند

من سعی کردم تا درد را بکشم

اما تنها چیزی که عایدم شد درد بیشتر بود

برای مرگ دراز می کشم

باریدن قرمزم را افسوس مخور

می میرم, بدرگاه خدا التماس می کنم, خون می دهم فریاد سر میزنم

آیا خیلی غرق شده ام , که توان بازگشتم نباشد ؟

خیلی گم شده ام

خدایم ,رگ بندم

رستگاریم ده

مرا بیاد می آوری ؟

گم گشته از دورها

آنطرف خواهی بود همراهم یا مرا بدست فراموشی می سپاری ؟

زخم من برای گورم می گرید

روح من برای رستگاری

آیا قبولم نمی کنی؟

خدایا

Sonntag, 22. Februar 2009

خدایم



نفسم را تا هنگامی که این زندگی ناقوسش را بصدا در بیاورد حبس می کنم

پشت یک خنده پنهان میشوم تا نقشه زیرکانه ام آشکار نگردد

اما ای خدایا من بر این باورم که من ایمانم را در دستیافتنی هایم باخته ام

بیدارشده ام تا خود را پیدا کنم در سایه بافته هایی که خود ساخته ام

با اشتیاق کامل می خواهم خود را در آغوش تو غرق کنم

بدور از این مکان ساخته دست بشریت

آیا مرا از خودم بیرون خواهی کشید ؟

می خزم در این دنیایی که دردش از میان رگ هایم می گذرد

بدرونم نگاه میکنم اما قلبم عوض شده

نمی توانم دیگر ادامه دهم

می دانم عاقبتم چه خواهد شد...

گم گشته ای در یک دنیای مرده بدنبال یافتنی هایی بیشتر

بیزار از این دروغ بزرگ زندگی

آیا مرا از خودم بیرون خواهی کشید ؟

Donnerstag, 19. Februar 2009

در فراغ تو

از ماندن در اینجا احساس خستگی می کنم

احاطه شده ای با ترس های بچگی

اگر می خواهی ترکم کنی آرزویم این است که مرا ترک کنی

چونکه بودنت ماندگار شده است

و مرا با خودم تنها نمی گذارد

طناب هایم بازشدنی نیست

دردم بیشتر از بیش حقیقی است

اما بیش تر از آنی است که زمان بتواند آنرا پاک کند.

وقتی تو گریه می کنی اشک هایت را پاک می کنم

وقتی که تو فریاد سر میزنی با تمام ترس هایت می جنگم

و دست تورا تا تمام این سال ها در دست گرفته ام

و تو تمامی وجود من را تا ابد دردست داری

مرا با نور تسکین بخش خود فرا گرفته ای

وحالا من زنجره ای هستم به زندگی که تو برایم بجا گزاشته ای

صدای تو تمام ذهنیتم را از من بدور می کند

وصورت تو تمام رویاهایم را در هم می شکند

من بسختی با خودم جنگیدم تا باور کنم تو رفتی و من هرگز دیگر تو را نخواهم دید ... اما با تو خواهم بود تا ابدیت تنهایی ام

Mittwoch, 18. Februar 2009

جابه‌جا شو

ما تمام شهر را زیر پا گذاشتیم

و هیچ گوشه‌ای را نیافتیم که قبلاً

یک بار به آن سر نزده باشیم

ما همه‌چیز را تجربه کرده‌ایم

آزادی، همین‌جا به پایان می‌رسد

ما باید حالا

از این مانع عبور کنیم

جابه‌جا شو

دیگر ورطه را نمی‌بینی

یک، دو، سه و بدو

آسمان بر فراز ما درهم می‌شکند

ما با هم موفق می‌شویم

به آن سوی دنیایی برویم

که پشت سر ما فرو می‌پاشد

ما بار دیگر به عقب می‌نگریم

این آخرین نگاه است

بر آن‌چه که همیشه وجود داشت

بیا، یک بار دیگر عمیق نفس بکش

این می‌تواند آغازی باشد

فردا دست‌یافتنی است


همه چیز را پشت سر بگذار

دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده است

آن‌چه که پس من و تو وجود دارد

ما را باز نمی‌دارد

جابه‌جا شو

و به من نگاه کن

Sonntag, 15. Februar 2009

سلام

نوشته های با طعم آلبالو رو اینجا مینویسم دیگه