Donnerstag, 19. Februar 2009

در فراغ تو

از ماندن در اینجا احساس خستگی می کنم

احاطه شده ای با ترس های بچگی

اگر می خواهی ترکم کنی آرزویم این است که مرا ترک کنی

چونکه بودنت ماندگار شده است

و مرا با خودم تنها نمی گذارد

طناب هایم بازشدنی نیست

دردم بیشتر از بیش حقیقی است

اما بیش تر از آنی است که زمان بتواند آنرا پاک کند.

وقتی تو گریه می کنی اشک هایت را پاک می کنم

وقتی که تو فریاد سر میزنی با تمام ترس هایت می جنگم

و دست تورا تا تمام این سال ها در دست گرفته ام

و تو تمامی وجود من را تا ابد دردست داری

مرا با نور تسکین بخش خود فرا گرفته ای

وحالا من زنجره ای هستم به زندگی که تو برایم بجا گزاشته ای

صدای تو تمام ذهنیتم را از من بدور می کند

وصورت تو تمام رویاهایم را در هم می شکند

من بسختی با خودم جنگیدم تا باور کنم تو رفتی و من هرگز دیگر تو را نخواهم دید ... اما با تو خواهم بود تا ابدیت تنهایی ام

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen